: آره
بچه ها رو صدا کردم همه دورم جمع شدند .
برزو : کجا بریم
: همین بالاتر یکی هست ، پیتزاشم خوشمزه است .
همه به راه افتادیم و رفتیم داخل پیتزا فروشی دور یک میز نشستیم
برزو : برای هر یک دونه
: نه زیاده ، برای بچه ها سه تا بسته
برزو : تو چی ؟
: همون سه تا بسته تازه اضافه ام میاد
برزو : یعنی تو با بچه ها می خواهی بخوری
: آره چون من که یک دونه نمی خورم
برزو : جون من راست میگی
: آره باور کن باهات که تعارف ندارم
برزو چهار تا پیتزا سفارش داد : زیبا چرا به جلالی جواب منفی دادی
: برای چی جواب منفی بدم
برزو : یعنی هنوز ازت خواستگاری نکرده
: برزو کوتاه بیا اون رئیس من ، نه بیشتر
برزو تو چشم هام نگاه کرد : مطمئنی
: آره
برزو دیگه هیچی نگفت ، بعدش ما رو رسوند خونه و رفت . وقتی رفتم بالا دیدم جلالی تو حال روی مبل نشسته بچه ها بهش سلام کردند و اونم جواب بچه ها رو داد .
بچه ها رفتند لباس عوض کردند اومدند جلوی تلویزیون نشستند براشون کارتون گذاشتم .
: چای می خوری بریزم
جلالی اصلاً جواب نداد ، چای ریختم برای اونم گذاشتم .
جلالی : خوش گذشت
: آره جات خالی بود
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : سهند امروز چکار داشت
: اومده بود حرف بزنه ، چون برزو پیشم بود رفت
جلالی : چرا در براش باز کردی
: من باز نکردم بچه ها باز کردند
جلالی ساکت نشست می دونستم دنبال بهانه می گرده برای همین کتابم باز کردم ، سرم به خوندن گرم کردم .
ساعت ده شد : خوب بچه موقع خواب سریع همه تو جا تا من قصه شب و بگم .
قصه رو گفتم و رفتم توی حال جلوی تلویزیون نشستم یکی از کانال ها فیلم گذاشته بود داشتم نگاه می کردم ، جلالی اومد کنارم کنترل و برداشت خاموشش کرد
: زیبا چرا با من بازی می کنی
: چه بازی
جلالی : داری باهام بازی می کنی
: مگه من چکار کردم که خودم خبر ندارم
جلالی بهم نگاه کرد : نمی دونی
: نه
جلالی : داری من و دیوونه می کنی بعد محلم نمیدی
: من کی به تو ابراز علاقه کردم که خودم خبر ندارم
جلالی : هیچ وقت
: پس چی
جلالی : ولی من و دیوونه خودت کردی ، این که دیگه می دونی
: ببین وهاب من و تو اصلاً به هم نمیایم می دونی اگه مامانت بفهمه چقدر ناراحت میشه
وهاب : اون با من
: نمیشه وهاب کوتاه بیا
وهاب سرش و آورد جلو من رفتم عقب اون من و کشید سمت خودش : فرار نکن باشه
: ولم کن تو حق نداری با من این طوری برخورد کنی
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم وهاب دنبالم اومد می خواستم در ببندم نذاشت : برو بیرون وهاب
وهاب دستم و گرفت روی تخت نشوند : چرا اینطوری می کنی ؟
: برای اینکه من به تو هیچ احساسی ندارم
وهاب : دروغ میگی تو فقط می خواهی با من لج بکنی
: نه من راستش و بهت گفتم
وهاب : زیبا با من لج نکن
: نخواستن تو لجبازی ، دوستت ندارم
وهاب : برزو رو چی ؟
سرم و تکون دادم : برو بیرون وهاب
وهاب عصبانی بلند شد رفت .
خوشبختانه عصر همه برگشتند و خونه دوباره امنیت پیدا کرد زهرا کلی برام تعریف کرد از هر راهی می رفت به سالار می خورد . احساس کردم از اون خوشش اومده .
از خانم جلالی بابت مبل ها خیلی تشکر کردم و اون فقط لبخندی زد و هیچی نگفت .
یک ماه دیگه ام گذشت دوباره اول مهر ماه شد و بچه ها دوباره مشغول درس شدند . سالاری از زهرا خواستگاری کرد و قرار شد ، بیاد اینجا با زهرا زندگی کنه و از بچه هام مراقبت کنند .
حالا دیگه زهرا هم سر و سامان گرفته بود ، روحیه اش خیلی تغییر کرده بود خیلی شاد تر شده بود . اونم بچه هاش صبح می رفتند مهد کودک و بعدازظهر میآمدند .
دیگه وهاب با من حرف نمی زد وقتی من و میدید با ناراحتی جواب سلامم و می داد منم زیاد تحویل نمی گرفتم .
مصطفی پسر عباس آقا از سارا خوشش اومده بود و گاهی من و اون دو تا رو با هم می دیدم . خانم جلالی هم متوجه شده بود ، به عباس آقا گفت و قرار شد اگه مصطفی سارا رو دوست داره باید بچه ها رو هم قبول کنه و گرنه هیچی
مصطفی قبول کرد و اون دو تا هم با هم ازدواج کردند . فقط مجرد اون خونه من بودم . خانم جلالی اومد بالا : زیبا هستی
: بله خانم جلالی بفرمائید داخل
خانم جلالی اومد تو و روی مبل نشست براش چای ریختم . رو به روش نشستم : خوش اومدی
خانم جلالی : زیبا بین تو وهاب چی گذشته
: هیچی
خانم جلالی : چرا پس هر وقت اسم تو میاد اون عصبانی میشه
: نمی دونم
خانم جلالی به من نگاهی کرد : ما الآن شش ماه از شمال برگشتیم ، از وقتی اومدم تو وهاب مثل کارد و پنیر شدید
: باور کنید چیزی نیست
خانم جلالی : شنیدم سهند اومده بود خواستگاریت ، من الآن باید بفهمم اونم از سودابه
: راستش خانم جلالی روزی که اومدند آقای جلالی هم بودند دیدند که من همونجا جواب منفی به ایشون دادم
خانم جلالی : سودابه میگه سهند هنوز چشمش دنبال تو
: من دیگه ایشون و ندیدم
خانم جلالی : زیبا به من نگاه کن
تو چشم های خانم جلالی نگاه کردم : تو سهند و دوست داری
: نه
خانم جلالی : کسی که تو زندگیت نیست
: نه خانم جلالی همیشه با خودم میگم اگه هوس بود همون یک بار بس بود .
خانم جلالی : همه که مثل اون نمیشن
: نمی خواهم دیگه امتحان کنم
خانم جلالی سرش و تکون داد : هر طور خودت بخواهی . می خواهم وهاب و داماد کنم دیگه خیلی دیر شده
: به سلامتی
خانم جلالی : ولی خودش راضی نمیشه
: شاید کسی رو زیر نظر دارند و روش نمیشه به شما بگه
خانم جلالی : اصلاً با من حرف نمی زنه ، اخلاقشم کلی تغییر کرده . دیگه مثل قبلاً نیست الآن بداخلاق شده .
: شاید یک دوره است خوب میشه
خانم جلالی به من نگاهی کرد : می خواهم عید برید مسافرت
: همه با هم
خانم جلالی : نه تو بچه ها و وهاب
: باشه تابستون همه با هم می ریم
خانم جلالی به من نگاهی کرد : زیبا موضوع چیه ؟
: چه موضوعی
خانم جلالی : این که تو نمی خواهی با وهاب بری
: چون پارسال که رفتم یکم با سعیده مشکل پیدا کردم
خانم جلالی : دختر آقای غلامی
: بله
خانم جلالی : چرا ؟
: چون هر چی از دهنش در می اومد به من نسبت می داد منم دوست نداشتم
خانم جلالی : که این طور معلومه خیلی سخت گذشته که حاضر نیستی دوباره تکرارش کنی
: من همیشه سعی کردم طوری راه برم که کسی بهم تهمت نزنه
خانم جلالی سرش و تکون داد : باشه یک فکر دیگه برای مسافرت تون می کنم ، بزار بفهمم اونها کجا میرند شما رو مخالف اونها می فرستم .
خانم جلالی بلند شد رفت
اه لعنتی نمی خواهم با وهاب برم مسافرت
دیگه خانم جلالی در مورد مسافرت حرفی نزد خدا رو شکر کردم که منصرف شده . دو روز مونده بود به عید بهم خبر داد با وهاب باید برم سمت جنوب توی کیش یک ویلا دارند که قرار شد بریم اونجا
عزا گرفتم چون با وهاب اصلاً مسافرت خوش نمی گذشت اونم نه روز با اون توی یک خونه بودن . چاره ای نداشتم وسایل بچه ها روم جمع کردم ولی طبق گفته خانم جلالی به کسی چیزی نگفتم روز اول عید تو خونه خودمون بودیم . روز دوم پرواز داشتیم . وقتی سوار هواپیما شدیم من کنار وهاب بودم بچه هام خوشحال بودند که می خواستیم بریم مسافرت .
وقتی رسیدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم ویلا اونجا
سه تا اتاق داشت ، دو تا شو به بچه ها دادم یک دیگه رو هم به وهاب . ولی وهاب بدون توجه به من چمدون منم توی اون اتاق گذاشت .
شب موقع خواب بچه رفتند توی اتاقشون منم توی حال روی مبل دراز کشیدم وهاب اومد : پاشو بریم بخوابیم
ابروهام بالا دادم : کجا ؟
وهاب دستم و گرفت همراه خودش برد توی اتاق : تخت دو نفرست با هم می خوابیم
: اصلا ً این کار رو نمی کنم
وهاب : می خوابی چون من بهت دستور میدم
: نه وهاب دوست ندارم
وهاب هولم داد روی تخت و خودش کناری دراز کشید : در قفل بهتر بیای بخوابی
کنار تخت نشستم دوست نداشتم اون اتفاق دوباره تکرار بشه مخصوصاً حالا که احساس می کردم وهابم همون و می خواهد .
تا نزدیک صبح بیدار بودم ولی همون طور نشسته خوابم برد . با صدای در بیدار شدم وهاب بلند شد در باز کرد بچه ها بودند و صبحانه می خواستند . از اتاق رفتم بیرون براشون صبحانه درست کردم : بعد از صبحانه می خواهین چکار کنید
علی : می خواهم کارتون ببینم
بقیه ام همون و گفتند : باشه ، من دیشب خوب نخوابیدم می خواهم بخوابم باشه
بچه ها هیچ کدوم حرف نزدند . وهاب لبخندی زد و من اصلاً توجه نکردم .
رفتم توی اتاق راحت خوابیدم ساعت یازده بود که بیدار شدم برای ناهار وهاب ماهی از بیرون خرید خوشبختانه روز اولی که آشپزی نداشتم . بعدازظهرم با بچه ها رفتیم بیرون و کلی تفریح کردیم .
شب موقع خواب باز وهاب همون کار دیشب و کرد خسته بودم می دونستم اگه نخوابم دیگه فردا نمی تونم سر حال باشم کنار تخت دراز کشیدم
وهاب : چرا از من می ترسی
: چون ترسناکی
وهاب خندید : خودت ترسناکی نه من
چهار روز از اومدنمون گذشت وهاب همش تلاش داره بهم نزدیک بشه و من بیشتر ازش فاصله می گیرم واقعاً دیگه از این موش و گربه بازی خسته شدم .
صدای زنگ اومد به وهاب نگاه کردم : یعنی کیه ؟
وهاب در باز کرد : زیبا سعیده است
روی صندلی نشستم : نه تو رو خدا
وهاب در باز کرد سعیده اومد داخل : سلام وهاب جان می خواست با وهاب روبوسی کنه ولی وهاب خودش و عقب کشید .
چشم سعیده به من افتاد : وای زیبا خانمم که اینجاست اگه سهند می دونست حتماً می اومد دست بوسی
اصلاً محل ندادم سعیده اومد توی آشپزخونه و رفت سر یخچال به وهاب نگاهی کردم و اون شونه هاش و بالا انداخت .
سعیده : چه خبر وهاب جان چه طور شد اومدی کیش
وهاب : مگه خبر نداری
سعیده : چی رو
وهاب : واقعاً نمی دونی
سعیده : نه
وهاب : برای ماه عسل من و زیبا با بچه ها اومدیم کیش
سعیده حسابی جا خورد : ولی شکوه خانم چیزی نگفت
وهاب : خوب مامان دیگه
سعیده : داری شوخی می کنی نه
وهاب دستش و انداخت دور کمر من : نه باور کن ، نمی خواهی به من و زیبا تبریک بگی
سعیده با عصبانیت کیفش و برداشت و رفت .
: چرا این و بهش گفتی
وهاب : دیگه مزاحم نمیشه
: حالا به مامانت چی میگی
وهاب : زیاد مهم نیست ، مامان از خود
دل تو دلم نبود ساعت یک شب بود که خانم جلالی تماس گرفت وهاب جواب داد منم رو به روش نشسته بودم
وهاب : خوبی مامان . آره من بهش گفتم چون نمی خواستم اینجا بمونه . وقتی من هیچ احساسی بهش ندارم چرا تحملش کنم . مامان خواهش می کنم بی خیال شو باشه . وقتی اومدم ازش عذرخواهی می کنم ولی فعلاً چیزی بهش نگید چون نمی خواهم اینجا ببینمش . خداحافظ
: کار بدی کردی وهاب
وهاب لبخندی زد : اصلاً کار بدی نکردم بیا بریم بخوابیم
: من خوابم نمیاد
وهاب دستم و گرفت : بهت میگم بیا بگو چشم ، من زن حرف گوش نکن دوست ندارم
: حالا منم زنت شدم
وهاب لبخندی زد : میشی باور کن میشی
روی تخت دراز کشیدم وهاب دستش و گذاشت زیر سرش : امروز خیلی خوشحال شدم که از دست سعیده راحت شدم .
: خوب اون که نمی خواست اینجا بمونه
وهاب خندید : اشتباهت همینجا است اومده بود که بمونه ، اگه من هیچی بهش نمی گفتم اون امشب اینجا می خوابید
: تو هم که بدت نمیاد
وهاب چرخید و به یک شونه خوابید و دستش و زیر سرش گذاشت : تو رو به همه دخترهای دنیا ترجیح میدم.
صبح که بیدار شدم دیدم وهاب من و تو بغلش گرفته می خواستم از بغلش بیام بیرون ولی نمی گذاشت
: وهاب ولم کن
وهاب : کجا می خواهی بری
: می خواهم برم بیرون
وهاب محکم تر من و تو بغلش گرفت : نمی ذارم باید پیشم بمونی
: وهاب کارت خیلی بده ، اگه مامانت بفهمه
وهاب : برام مهم نیست می فهمی
اون دو شب دیگه به همین منوال گذشت وقتی می خواستیم برگردیم واقعاً برای خودمم سخت بود که از وهاب دور بشم . چون احساس می کردم خیلی دوستش دارم .
توی هواپیما وهاب دستم و گرفت : زیبا همه چیز و میسپاری دست من باشه
: باشه .
سه روز از برگشتمون گذشت و من حسابی کلافه شده بودم نمی دونستم چکار کنم از وهاب هیچ خبری نبود . هر روز خانم جلالی بهم سر می زد . بچه ها دوباره برگشتند سر درس ها ولی از وهاب خبری نبود هیچ خبری دیگه هیچ سری به خونه نمی زد حتی یک زنگ ، دوست نداشتم بهش زنگ بزنم .
بعد از دو هفته خانم جلالی با کارت عروسی وهاب و سعیده اومد ، حالم حسابی بد شده بود سعی می کردم طبیعی برخورد کنم ولی چطوری اون با من بود و حالا سعیده رو انتخاب کرده بود .
من به بهانه درس بچه ها نرفتم اون شب تا صبح گریه کردم ، من بهش اعتماد کردم و اون از اعتمادم سوء استفاده کرده بود از خودم بدم می اومد . که بهش اعتماد کرده بودم .
وهاب با سعیده از ایران خارج شد حتی نیومد از من خداحافظی کنه . چقدر برام سخت بود که باور کنم اون فقط من و برای هوس می خواسته . بازم خدا رو شکر کردم که رابطه من و اون زیاد جدی نشده بود و در حد همون بغل کردن بود .
توی پارک نشسته بودم و کتاب می خوندم بچه هام با هم بازی می کردند . سلام زیبا جون
از دیدن سهند تعجب کردم چند وقتی بود ندیده بودمش بلند شدم : سلام
سهند نشست : خوبی
: مرسی
سهند : چه خبر
: هیچی
سهند : تو عروسی وهاب و سعیده شرکت نکردی
: بچه ها درس داشتند ، و می دونم سعیده زیاد از من خوشش نمیاد
سهند : آره بعد از اون شوخی که تو کیش وهاب باهاش کرده بود
: آره شوخی خیلی بی مزه ای بود
سهند به من نگاهی کرد : زیبا واقعاً شوخی بود
برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم : باید غیر از اون می بود
سهند : احساس می کنم از دست وهاب خیلی ناراحتی
: نه ، من به اون چکار دارم اون رئیسم بود همین .
داشتم از تو می ترکیدم به ساعت نگاه کردم ساعت شش بود : خوب بچه باید بریم .
بچه ها آماده شدند به سهند نگاهی کردم : خدانگهدار
سهند : زیبا من دوستت دارم
برگشتم سمتش : ولی من هیچ احساسی به تو ندارم .
---
نظرات شما عزیزان: